{گناهکار}❌♥️ pat5
ارسلان:شایان گمشووو،بیرون من هیچ کدومشون و نمیدم
دیانا:از حرف ارسلان یکم دلم آروم گرفت نیکا بیا بریم
ارسلان:بیرون شایان
شایان:باشه،معلوم میشه
دیانا:نیکا بیا ببرمت تو اتاق بخواب من کاری هایی رو که مونده انجام بدم
نیکا:مرسی دیانا
دیانا:🙃🙂
رفتم رو میز و با دستمال تمیز میکردم که دیدم ارسلان تو خونست،اع،اقا ارسلان شما نمیرین
ارسلان:نمیتونم ،ممکنه هر لحظه شایان برگرده،
دیانا:اها،کا ا رو انجام دادم و رفتم ببینم نیکا چشید وارد اتاق شدم نیکا،همه کارا ها رو من......،اع،گریه میکنی
نیکا:نه(با بغض)🥺
دیانا:رفتم رو تخت کنارش نشستم ببین تو تنها نیستی من هستم عسل و ..... بچه ها باشه ما همه پشت همییم
نیکا:مرسی
دیانا:خب،بگو ببینم چشید که از خونه ارباب سر در آوردی،
نیکا: بابامو تو ۷ماهگی از دست دادم داداشم قمار میکرد یه شب به ارسلان باخت و منو فروخت مامانم هر چی اصرار کرد که این کارو نکنه نشد داداش بی غریرتم😖
دیانا:هه،مال تو باز خوبه میخوام منم بگم،
نیکا:بگو.
دیانا……..
ارسلان:از اتاق در اومدم خوابم برده بود بلند شدم و رفتم به سمت اتاق دیانا ببینم نیکا چشید اولین بار بود دلم برای کسی سوخت نه نباید بسوزه ارسلان خودت باش مغرور ،سنگدل ،..
ولی من همین جوری میرم بی توجه ،می خواستم در باز کنم که با حرف دیانا سر جام وایستادم،
دیانا:من ،یه داداش.بابا و مامان خوب داشتم داداشم مث ارسلان مغرور بود
یه شب یه مرده که بخاطر یه سو ٔ تفاهم اومد و گفت باید هرچی مواد مخدر از ش گرفته پس بده اون مواد مال دوست بابام بود ،ولی نرده ما رو اشتباهی گرفته بود حمید دوست بابام مواد مخدر و داد به بابام تا پلیس ما ردشو نزنن،و اون مرده اومد من اتاق م بودم ،بابام هم عصبی شد و زدش ولی اون مرده زورش بیشتر بود،بابامو به صندلی بست مامانم تو آشپزخونه بود داشت ظرف ها رو می شست منم آروم دست من از در پشتی رفتم داخل در آشپزخانه که اون مرده اومد پشت کمد قایم شدم رفت تو آشپزخونه به مامانم تجاوز کرد یادمه همون صحنه رو یادمه منم اومد ببینم که بابام دستشو باز کنم دیدم خون از دهنش میاد و رو زمین پخش شده بود منم فقط فرارمیکر مو گریه مامانم همون شب مرد من ۱۵سالم بود و یک سال بعد متوجه شدم بابام زنده است و ترکیه و منو تنها گذاشته که فهمیدم منو فروخته هم،هه حالا مال من خوب و بو یا تو
نیکا:تو). راستی این عکس شایان جونی شایانه بنداز اشغالی
دیانا:مگه شایان چند سالشه
نیکا:۳۶
دیانا:ببینم ،با عکسی که دیدم خشکم زد،ددستام داشت میلرزید اشک تو چشام جمع شد؟
نیکا:چیههع؟!
ارسلان:در باز کردم و رفتم تو شما اینجا چیکار میکنید ،دیانا چته دیدم زل زده به عکس شایان
دیانا:من باید برم ،بایدد،بب،ر..م.پیش اون عوضی،
نیکا:دیانا،وایسا کی رو میگی
ارسلان:جلو راه دیانا رو گرفتم
دیانا:(با گریه)ارباب بذارین من برم زود میام
ارسلان:نمیزارم دیدم نشد محکم بغلش کردم آروم باش نیکا یه آب قند بدون
نیکا:ها،باشع،...
دیانا:از حرف ارسلان یکم دلم آروم گرفت نیکا بیا بریم
ارسلان:بیرون شایان
شایان:باشه،معلوم میشه
دیانا:نیکا بیا ببرمت تو اتاق بخواب من کاری هایی رو که مونده انجام بدم
نیکا:مرسی دیانا
دیانا:🙃🙂
رفتم رو میز و با دستمال تمیز میکردم که دیدم ارسلان تو خونست،اع،اقا ارسلان شما نمیرین
ارسلان:نمیتونم ،ممکنه هر لحظه شایان برگرده،
دیانا:اها،کا ا رو انجام دادم و رفتم ببینم نیکا چشید وارد اتاق شدم نیکا،همه کارا ها رو من......،اع،گریه میکنی
نیکا:نه(با بغض)🥺
دیانا:رفتم رو تخت کنارش نشستم ببین تو تنها نیستی من هستم عسل و ..... بچه ها باشه ما همه پشت همییم
نیکا:مرسی
دیانا:خب،بگو ببینم چشید که از خونه ارباب سر در آوردی،
نیکا: بابامو تو ۷ماهگی از دست دادم داداشم قمار میکرد یه شب به ارسلان باخت و منو فروخت مامانم هر چی اصرار کرد که این کارو نکنه نشد داداش بی غریرتم😖
دیانا:هه،مال تو باز خوبه میخوام منم بگم،
نیکا:بگو.
دیانا……..
ارسلان:از اتاق در اومدم خوابم برده بود بلند شدم و رفتم به سمت اتاق دیانا ببینم نیکا چشید اولین بار بود دلم برای کسی سوخت نه نباید بسوزه ارسلان خودت باش مغرور ،سنگدل ،..
ولی من همین جوری میرم بی توجه ،می خواستم در باز کنم که با حرف دیانا سر جام وایستادم،
دیانا:من ،یه داداش.بابا و مامان خوب داشتم داداشم مث ارسلان مغرور بود
یه شب یه مرده که بخاطر یه سو ٔ تفاهم اومد و گفت باید هرچی مواد مخدر از ش گرفته پس بده اون مواد مال دوست بابام بود ،ولی نرده ما رو اشتباهی گرفته بود حمید دوست بابام مواد مخدر و داد به بابام تا پلیس ما ردشو نزنن،و اون مرده اومد من اتاق م بودم ،بابام هم عصبی شد و زدش ولی اون مرده زورش بیشتر بود،بابامو به صندلی بست مامانم تو آشپزخونه بود داشت ظرف ها رو می شست منم آروم دست من از در پشتی رفتم داخل در آشپزخانه که اون مرده اومد پشت کمد قایم شدم رفت تو آشپزخونه به مامانم تجاوز کرد یادمه همون صحنه رو یادمه منم اومد ببینم که بابام دستشو باز کنم دیدم خون از دهنش میاد و رو زمین پخش شده بود منم فقط فرارمیکر مو گریه مامانم همون شب مرد من ۱۵سالم بود و یک سال بعد متوجه شدم بابام زنده است و ترکیه و منو تنها گذاشته که فهمیدم منو فروخته هم،هه حالا مال من خوب و بو یا تو
نیکا:تو). راستی این عکس شایان جونی شایانه بنداز اشغالی
دیانا:مگه شایان چند سالشه
نیکا:۳۶
دیانا:ببینم ،با عکسی که دیدم خشکم زد،ددستام داشت میلرزید اشک تو چشام جمع شد؟
نیکا:چیههع؟!
ارسلان:در باز کردم و رفتم تو شما اینجا چیکار میکنید ،دیانا چته دیدم زل زده به عکس شایان
دیانا:من باید برم ،بایدد،بب،ر..م.پیش اون عوضی،
نیکا:دیانا،وایسا کی رو میگی
ارسلان:جلو راه دیانا رو گرفتم
دیانا:(با گریه)ارباب بذارین من برم زود میام
ارسلان:نمیزارم دیدم نشد محکم بغلش کردم آروم باش نیکا یه آب قند بدون
نیکا:ها،باشع،...
۱۰۴.۴k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.